loading...
پاییـــــــــز تنهایـــــــی
تنهـــــا بازدید : 63 یکشنبه 23 فروردین 1394 نظرات (0)

 

شعــر يعنــي بــا افــق يك دل شدن
يــا لبـــاسي از شقـــايق دوختـن
شعــر يعنــي بــا وجـــود خستـــگي
بــر ســر پـــروانــة دل ســوختــن

 

شعــر يعنــي سـري از اسرار عشق
شعــر يعنــي يــك ستاره داشتن
شعــر يعنــي يــك نگـــاه خستـــه را
از كــويــر گــونــه اي بـــرداشتــن

شعــــر يعنـي داستـــاني نـــاتمـــام
شعــر يعنـي جاده اي بي انتها
شعـــر يعنــي گفتن از احساس موج
در كنـــار حســـرت پـــروانـه ها

 شعــر يعنـــي آه ســرخ لالـــه هــا
شعـر يعني حرف پنهان در نگاه
شعــر يعنــي تـــرجمــان يـك نفس
عمــق سايه روشن دشت پگاه

شعــر يعنـــي يــك زلال بــي دريـغ
شعــر يعنــي راز قلب يك صدف
شعــر يعنـــي درد دل هــاي نسيم
حــرفي از تنهــاييِ سبــز علف

 شعــر يعنــي تاب خوردن روي موج
در كنــار بركــه ســاحــل سـاختن
شعــر يعنــي هــديـه اي از آسمان
بهــريـــاسي بينـــــوا انــــداختــن

شعــر يعنــي فصلــي از ســال نگـاه
شعــر يعنــي عــاشقــانه زيستن
شعــر يعنــي پـــولكـي از عشــق را
روي دامــان كــويـــــري ريختــن

شعــر يعنــي حــسَّ يـك پرواز محض
در ميـــان آسمـــان پيــدا شدن
شعــر يعنــــي در حصـــار زنـــدگــي
غـــرق در گلــواژة رويـــا شـدن

شعـــــر يعنــــي قصـــة يـــــك آرزو
شعـــر يعني ابتــداي يك غروب
شعــر يعنــي تكـــه اي از آسمــان
شعر يعني وصف يك انسان خوب

 شعـر يعني قلعه اي از جنس عشق
كــم كنــم از واژه و حرف و سخن
شعــر يعنـي حرف قلبي سرخ و پاك
نــه عبوري ساده چون اشعار من

تنهـــــا بازدید : 56 یکشنبه 23 فروردین 1394 نظرات (1)

 

گفتی که مرا دوست نداری گله ای نیست 
بین من و عشق تو ولی فاصله ای نیست 

گفتم که کمی صبر کن و گوش به من کن 
گفتی که نه باید بروم حوصله ای نیست

 

پرواز عجب عادت خوبیست ولی حیف 
تو رفتی و دیگر اثر از چلچله ای نیست

گفتی که کمی فکر خودم باشم و آن وقت 
 جز عشق تو در خاطر من مشغلهای نیست

 

رفتی تو خدا پشت و پناهت به سلامت 
بگذار بسوزند دل من مساله ای نیست 

تنهـــــا بازدید : 55 یکشنبه 23 فروردین 1394 نظرات (0)

 

دیری‌است از خود، از خدا، از خلق دورم
با این‌همه در عین بی‌تابی صبورم
پیچیده در شاخ درختان، چون گوزنی
سرشاخه‌های پیچ‌درپیچ غرورم

هر سوی سرگردان و حیران در هوایت
نیلوفرانه پیچكی بی‌تاب نورم
بادا بیفتد سایه‌ی برگی به پایت
باری، به روزی روزگاری از عبورم
از روی یكرنگی شب و روزم یكی شد
همرنگ بختم تیره رختِ سوگ و سورم
خط می‌خورد در دفتر ایام، نامم
فرقی ندارد بی‌تو غیبت یا حضورم
در حسرت پرواز با مرغابیانم
چون سنگ‌پشتی پیر در لاكم صبورم
آخر دلم با سربلندی می‌گذارد
سنگ تمام عشق را بر خاك گورم

تنهـــــا بازدید : 58 یکشنبه 23 فروردین 1394 نظرات (0)

 

شب از مهتاب سر میره، تمام ماه تو آبه 
شبیه عکس یک رویاست، تو خوابیدی جهان خوابه 

زمین دور تو می‌گرده، زمان دست تو افتاده 
تماشا کن سکوت تو، عجب عمقی به شب داده 

 

تو خواب انگار طرحی از گل و مهتاب و لبخندی 
شب از جایی شروع می‌شه که تو چشمات‌و می‌بندی 

تو رو آغوش می‌گیرم تنم سرریز رویا شه 
جهان قد یه لالایی توی آغوش من جا شه 

تو رو آغوش می‌گیرم، هوا تاریک‌تر می‌شه
خدا از دست‌های تو به من نزدیک‌تر می‌شه 

زمین دور تو می‌گرده، زمان دست تو افتاده 
تماشا کن سکوت تو عجب عمقی به شب داده 

تمام خونه پر می‌شه از این تصویر رویایی 
تماشا کن، تماشا کن چه بی‌رحمانه زیبایی

تنهـــــا بازدید : 41 شنبه 23 اسفند 1393 نظرات (2)

 

خوش به حال آنکه قلبش مال توست
حال و روزش هر نفس، احوال توست

خوش به حال آنکه چشمانش تویی
آرزوهایش همه آمال توست

 

آنکه دستش تا ابد در دست تو
کوچ او از غصه ها با بال توست

من خطاکارم خداوندا، ولی
دیدگانم تا ابد دنبال توست

تنهـــــا بازدید : 44 چهارشنبه 20 اسفند 1393 نظرات (2)

دردهای من

جامه نیستند

تا ز تن در آورم

چامه و چکامه نیستند

تا به رشته ی سخن درآورم

نعره نیستند

تا ز نای جان بر آورم

دردهای من نگفتنی

دردهای من نهفتنی است

دردهای من

گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست

درد مردم زمانه است

مردمی که چین پوستینشان

مردمی که رنگ روی آستینشان

مردمی که نامهایشان

جلد کهنه ی شناسنامه هایشان

درد می کند

من ولی تمام استخوان بودنم

لحظه های ساده ی سرودنم

درد می کند

انحنای روح من

شانه های خسته ی غرور من

تکیه گاه بی پناهی دلم شکسته است

کتف گریه های بی بهانه ام

بازوان حس شاعرانه ام

زخم خورده است

دردهای پوستی کجا؟

درد دوستی کجا؟

این سماجت عجیب

پافشاری شگفت دردهاست

دردهای آشنا

دردهای بومی غریب

دردهای خانگی

دردهای کهنه ی لجوج

اولین قلم

حرف حرف درد را

در دلم نوشته است

دست سرنوشت

خون درد را

با گلم سرشته است

پس چگونه سرنوشت ناگزیر خویش را رها کنم؟

درد

رنگ و بوی غنچه ی دل است

پس چگونه من

رنگ و بوی غنچه را ز برگهای تو به توی آن جدا کنم؟

دفتر مرا

دست درد می زند ورق

شعر تازه ی مرا

درد گفته است

درد هم شنفته است

پس در این میانه من

از چه حرف می زنم؟

درد، حرف نیست

درد، نام دیگر من است

 

من چگونه خویش را صدا کنم؟

 

 

 

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 57
  • کل نظرات : 59
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 1
  • آی پی امروز : 1
  • آی پی دیروز : 2
  • بازدید امروز : 39
  • باردید دیروز : 749
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 792
  • بازدید ماه : 826
  • بازدید سال : 9,329
  • بازدید کلی : 25,231